داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

اشک

1401/3/28 0:37
نویسنده : خودم
208 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر دلم گرفته

چقدر احساس بدبختی میکنم

چقدر دلم میخواهد اشک بریزم و با صدای بلند گریه کنم

خیلی روزهای سختی را میگذرونم

روزهای که مجبوری برای همه نقش بازی کنی و خودت را به بیخیالی بزنی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و همه چی اوکیه 

خیلی سعی میکنم با محمد درد و دل کنم. ولی نمیشه. هر وقت میام چیزی بگم سریع ری اکشن نشون میده و مجبور میشم قطعش کنم. 

هر چی فکر میکنم میبنم من از زندگیم هیچی نفهمیدم. طعم دوست داشتن را نچشیدم 

طعم محبت را نفهمیدم. فقط زندگیم خلاصه شد در کار و کار و کار و کار

اشک و‌اشک و اشک 

تنهایی و تنهایی و تنهایی. 

اصلا آینده ای برای خودم نمیتوانم متصور باشم 

اصلا هیچ برنامه ای برای فردام ندارم

کاملا مستاصلم و تنها 

مگه میشه حتی یک‌ دوست صمیمی که حرفم را بهش بگم‌ ندارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)