اشک
چقدر دلم گرفته
چقدر احساس بدبختی میکنم
چقدر دلم میخواهد اشک بریزم و با صدای بلند گریه کنم
خیلی روزهای سختی را میگذرونم
روزهای که مجبوری برای همه نقش بازی کنی و خودت را به بیخیالی بزنی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و همه چی اوکیه
خیلی سعی میکنم با محمد درد و دل کنم. ولی نمیشه. هر وقت میام چیزی بگم سریع ری اکشن نشون میده و مجبور میشم قطعش کنم.
هر چی فکر میکنم میبنم من از زندگیم هیچی نفهمیدم. طعم دوست داشتن را نچشیدم
طعم محبت را نفهمیدم. فقط زندگیم خلاصه شد در کار و کار و کار و کار
اشک واشک و اشک
تنهایی و تنهایی و تنهایی.
اصلا آینده ای برای خودم نمیتوانم متصور باشم
اصلا هیچ برنامه ای برای فردام ندارم
کاملا مستاصلم و تنها
مگه میشه حتی یک دوست صمیمی که حرفم را بهش بگم ندارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی