داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

شکست

برگشتم بالاخره بعد از ۳ سال برگشتم. از اول تیر برگشتم پیش همسرم نمیدانم اسمش شکسته یا نه ولی دیگه نتوانستم. برگشتم. همه‌ زحمت دخترم با من و‌ پدر و مادرم بود. تمام درآمدم صرف خورد و خوراک و پوشاک میشد. ریالی نمیتوانستم پس انداز کنم.  تو این سه سال حتی یک ریال هم به من و دخترم پول نداد.  در کل شاید ۲ بار اومد پیشمون. همه اش ما میرفتیم. کرایه رفت و برگشت را هم خودم میدادم.  دو ماهه که برگشتم. اون مدعیه که ۳ سال من را تنها گذاشتید. طوری صحبت میکنه که حتی نمیتوانم از سختی هایی این سه سال کلمه ای حرف بزنم.  همه کارهایی که کرده بود و باعث شده بود من بزارم و بروم را فراموش کرده.  ال...
2 شهريور 1402

قضاوت

هفته پیش با پدر و مادر محمد و پدر و مادر خودم رفتیم ویلای خودمون تو شمال که تازه خریدیم. یکی از خونه هامون را فروختیم. ماشین من را هم فروختیم. صد تومن هم من وام گرفتم و خلاصه پولش را جور کردیم.  خودم اینجا آواره ام ولی تو شمال ویلا خریدیم مسخره است  رفتیم شمال مادرشوهر و پدر شوهرم هر روز با دو‌تا خواهرشوهرهام و جاریم تماس میگرفتن. حالشون را میپرسیدن. جالب بود جفتشون هم زنگ میزدند چقدر دلم شکست. چقدر بغض کردم. چقدر خودخوری کردم  اگر تو ۱۵ سال اینجوری حال من را میپرسیدن. اینج‌وری هوام را داشتن یا تو همین ۳ سال یکبار هم نشده زنگ بزنند حالمون را بپرسن حتی یکبار.  چرااا؟؟ واقعا چراااا؟ من چه تفاوتی با...
18 بهمن 1401

خدایا چرا به دادم نمیرسی

خدایا چرا من را نمیبنی ؟  چرا به دادم نمیرسی؟ خدایا مستاصلم، سرگرد‌نم ، موندم به خودت قسم موندم چیکار کنم آخه؟  محمد میگه نبایید دخترمون راضی به اومدن نیست خودم موندم اینجا سربار پدر و مادرم  دلم میخواهد سر به بیابون بزارم پس جای من کجاست آخه من منعلق به اون شهر کوفتی نیستم. من از اون شهر و آدم هاش متنفرم.  به چه زبونی بگم آخه با اینحال از سر مستاصلی و بیچارگی قبول کردم برگردم. میگه نیا فعلا نیا آخه چه کنم من  چه خاکی به سرم کنم من  کجا برم؟؟؟
29 شهريور 1401

دخترم

میدانید چی خیلی ناراحتم میکنم و وقتی بهش فکر میکنم تا اعماق وجودم آتیش میگیره ؟ اینکه دخترم داره بهترین روزهای زندگیش را اینجوری میگذرونه  اینکه نفسم، زندگیم زیر سقف آریه ای داره بزرگ میشه  اینکه همه زندگیم خاطرات شیرینی تو ذهنش حک نمیشه اینکه حسرت بودن پدر و‌مادر کنار هم تو دلش مونده  ولی چه کنم؟  برگردم؟  چطور آخه من به اون خراب شده برگردم ؟ به اون شهر نفرین شده برگردم؟ چطور برگردم به سهری که شخصیتم لگدمال شده  چطور برگردم به شهری که کسی برام ارزش قائل نیست  کسی حتی حالم را در این دو سال و اندی نپرسیده  چه دوست چه فامیل خدایا نمیدانم، نمیدانم واقعا سرنوشت من را چه طور ...
28 خرداد 1401

اشک

چقدر دلم گرفته چقدر احساس بدبختی میکنم چقدر دلم میخواهد اشک بریزم و با صدای بلند گریه کنم خیلی روزهای سختی را میگذرونم روزهای که مجبوری برای همه نقش بازی کنی و خودت را به بیخیالی بزنی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و همه چی اوکیه  خیلی سعی میکنم با محمد درد و دل کنم. ولی نمیشه. هر وقت میام چیزی بگم سریع ری اکشن نشون میده و مجبور میشم قطعش کنم.  هر چی فکر میکنم میبنم من از زندگیم هیچی نفهمیدم. طعم دوست داشتن را نچشیدم  طعم محبت را نفهمیدم. فقط زندگیم خلاصه شد در کار و کار و کار و کار اشک و‌اشک و اشک  تنهایی و تنهایی و تنهایی.  اصلا آینده ای برای خودم نمیتوانم متصور باشم  اصلا هیچ ...
28 خرداد 1401

مقصر

اين روزها خيلي فكر ميكنم كه مقصر اين جدايي در زندگيمون كي بوده اولين نفري كه تو ذهنم مياد مادرشوهرمهر زندگيم را نابود كرد. نابودي هميشه با دخالت نيست. بي تفاوتي اثرش خيلي بيشتره. بي تفاوتيش نسبت به من. بي تفاوتيش نسبت به حضور من. الان هم نسبت به عدم حضورم. اصلا انگار بود و نبود من تو اون شهر براي هيچكس مهم نبوده. الان هيجده ماه من زندگيم را رها كردم. يك نفرهم از خانواده محمد يكبار زنگ نزده. حتي براي احوالپرسي. بغير از روزهاي كع ميريم شهرشون و ميريم خونشون. حالا فرقي نداره دو هفته باشه يا دوماه. مهم نيست. فقط زماني كه ميريم خونشون حالمون را ميپرسن. در غيراينصورت اصلا انگار وجود نداربم.  چقدر دلم پره از مادرشوهرم. مادر خيلي قدرت داره. ...
25 دی 1400