داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

مقصر

1400/10/25 0:39
نویسنده : خودم
248 بازدید
اشتراک گذاری

اين روزها خيلي فكر ميكنم كه مقصر اين جدايي در زندگيمون كي بوده اولين نفري كه تو ذهنم مياد مادرشوهرمهر زندگيم را نابود كرد. نابودي هميشه با دخالت نيست. بي تفاوتي اثرش خيلي بيشتره. بي تفاوتيش نسبت به من. بي تفاوتيش نسبت به حضور من. الان هم نسبت به عدم حضورم. اصلا انگار بود و نبود من تو اون شهر براي هيچكس مهم نبوده. الان هيجده ماه من زندگيم را رها كردم. يك نفرهم از خانواده محمد يكبار زنگ نزده. حتي براي احوالپرسي. بغير از روزهاي كع ميريم شهرشون و ميريم خونشون. حالا فرقي نداره دو هفته باشه يا دوماه. مهم نيست. فقط زماني كه ميريم خونشون حالمون را ميپرسن. در غيراينصورت اصلا انگار وجود نداربم. 

چقدر دلم پره از مادرشوهرم. مادر خيلي قدرت داره. مادر خيلي كارها ميتوانه بكنه. ميتوانه خانواده را دور هم جمع كنه. مادر به نظرم نسب به آينده بچه هاش بايد حساس باشه. بايد براش مهم باشه. چرا ما براش مهم نيستيم. 

پسندها (1)

نظرات (0)