داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

دخترم

1401/3/28 0:53
نویسنده : خودم
336 بازدید
اشتراک گذاری

میدانید چی خیلی ناراحتم میکنم و وقتی بهش فکر میکنم تا اعماق وجودم آتیش میگیره ؟ اینکه دخترم داره بهترین روزهای زندگیش را اینجوری میگذرونه 

اینکه نفسم، زندگیم زیر سقف آریه ای داره بزرگ میشه 

اینکه همه زندگیم خاطرات شیرینی تو ذهنش حک نمیشه

اینکه حسرت بودن پدر و‌مادر کنار هم تو دلش مونده 

ولی چه کنم؟ 

برگردم؟ 

چطور آخه من به اون خراب شده برگردم ؟ به اون شهر نفرین شده برگردم؟ چطور برگردم به سهری که شخصیتم لگدمال شده  چطور برگردم به شهری که کسی برام ارزش قائل نیست 

کسی حتی حالم را در این دو سال و اندی نپرسیده 

چه دوست چه فامیل

خدایا نمیدانم، نمیدانم واقعا سرنوشت من را چه طور میخواهی رقم بزنی 

 دو نفر آدم صبح تا شب کار میکنیم بعد تنها ثمره زندگیمون داره اینطوری دوران نوجوانیش را میگذرونه. 

نمیدانم بهکی بگم منم آدمم. بخدا ربات نیستم. بخدا محبت میخواهم 

محبت از کسی که باعث شد زندگیم به اینجا برسه 

محبت از کسی که ۱۵ سالم را صرفش کردم 

نمیتوانم بد باشم 

نمیتوانم تلافی کنم

نمیتوانم اذیتش کنم 

گاهی اوقات حس میکنم اگر بمیرم شاید سرنوشت دخترم بهتر پیش بره. شاید محمد و خانواده ام بدون دغدغه زندگی کنند

نه حتی میتوانم تصور کنم که برگردم به اون شهر

نه می توانم تصور کنم که چقدر اینطوری و با این شرایط میتوانم ادامه بدهم

ولی واقعا محمد را بخاطر تمام این روزهایی که باعث و بانیشه نمیبخشم. 

من فقط و فقط و فقط ازش محبت و دوست داشتن میخواستم و لاغیر

ولی دریغ کرد 

چشام همیشه اشک بود

همیشه نادیده گرفته شدم

هیج وقت اولویت اولش نبودم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)