داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

خدایا چرا به دادم نمیرسی

1401/6/29 1:28
نویسنده : خودم
672 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا چرا من را نمیبنی ؟ 

چرا به دادم نمیرسی؟

خدایا مستاصلم، سرگرد‌نم ، موندم به خودت قسم موندم

چیکار کنم آخه؟ 

محمد میگه نبایید دخترمون راضی به اومدن نیست

خودم موندم اینجا سربار پدر و مادرم 

دلم میخواهد سر به بیابون بزارم

پس جای من کجاست آخه

من منعلق به اون شهر کوفتی نیستم. من از اون شهر و آدم هاش متنفرم. 

به چه زبونی بگم آخه

با اینحال از سر مستاصلی و بیچارگی قبول کردم برگردم. میگه نیا فعلا نیا

آخه چه کنم من 

چه خاکی به سرم کنم من 

کجا برم؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

الیهه
1 مهر 01 6:44
سلام خانم محترم، شما بسیار خانم زحمت کش ، مومن، متعهد و خوبی هستید ولی به نظر میرسه که با آدم درستی وارد زندگی نشدید، من خودم متاهل هستم و شاغل با اطمینان بهتون میگم بودن همسر کنار ما خوب هست ولی اصلا اصلا تکیه گاه نیست، همسر شما نه فقط تکیه گاه نیست که خوب هم نیست. خوشحال باشید که از دستش نجات پیدا کردید شما به شدت آدم دوست داشتنی هستید خودتون رو مجبور نکنید کنار اون بمونید. به فکر سلامتی خودتون باشید چون همسرتون به دلیل عدم تعهد قطعا پدر خوبی هم نیست او فقط پدریست که محبت ظاهری میکند اما واقعا برای دخترش مایه نمیگذارد و هزینه نمیکند به نظرم ایشون نه شما و نه هیچ زن دیگه ایی رو دوست ندارد ایشون فقط خودش رو دوست دارد.برای او همه چیز لذت شخصی است. خانواده اش هم به همین دلیل بی تفاوت هستن چون کلا کسی رو دوست ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن و خودشون را دوست دارن. در برابر این آدم ها شما دارید با تمام وجود عشق می ورزید اونها اصلا نمی فهمند لطفا شما هم خودتون را دوست داشته باشید. مراقب سلامتی خودتون و دخترتون باشید. براتون بهترین آرزوها رو میکنم.