داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

قضاوت

1401/11/18 5:35
نویسنده : خودم
178 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش با پدر و مادر محمد و پدر و مادر خودم رفتیم ویلای خودمون تو شمال که تازه خریدیم. یکی از خونه هامون را فروختیم. ماشین من را هم فروختیم. صد تومن هم من وام گرفتم و خلاصه پولش را جور کردیم. 

خودم اینجا آواره ام ولی تو شمال ویلا خریدیم مسخره است 

رفتیم شمال مادرشوهر و پدر شوهرم هر روز با دو‌تا خواهرشوهرهام و جاریم تماس میگرفتن. حالشون را میپرسیدن. جالب بود جفتشون هم زنگ میزدند چقدر دلم شکست. چقدر بغض کردم. چقدر خودخوری کردم 

اگر تو ۱۵ سال اینجوری حال من را میپرسیدن. اینج‌وری هوام را داشتن یا تو همین ۳ سال یکبار هم نشده زنگ بزنند حالمون را بپرسن حتی یکبار. 

چرااا؟؟ واقعا چراااا؟ من چه تفاوتی با دیگران دارم؟؟ چراا آخه اینهمه تبیعیض در مورد من فقط باید باشه 

مادرشوهرم برگشته به مامانم گفته همه میگن مامانش دست دخترش را گرفته برده پیش خودش، میگفت همه بهم میگن تو هم بردار واسه پسرت زن بگیر بیخود کرده پسرت را تنها گذاشته 

صد بار گفتم و اینجا هم میگم هر کسی که چنین گفته و حتی فکرش هم از ذهنش خطور کرده ان شاءالله زندگیش مثل زندگی من بشه. ان شاءالله همون کارهایی که محمد با من کرده همسرش باهاش بکنه

مامان بیچاره و بی خبراز همه جای من که همیشه کاسه و کوزه ها سر اون خالی میشه، چقدر باید احمق باشن. مامان من چرا باید اینکار را بکنه. بنده خداکه داشت زندگیش را میکرد  مدرسه رفتن و اومدن دخترم. صبحونه و ناهار و شامش را آماده کردن همه به دوش مامانم. کدام مادری خوشحال میشه بدبختی دخترش را هر روز جلوی چشامش ببینه ؟؟ دختری که زرنگ بود. دختری که باهوش بود. دختری که کلی بهش افتخار میکرد حالا داره هر روز حلوی چشامش حقارتش را میبنه.  

تصمیمی هم که خودم گرفتم به اسم اون بنده خدا داره تموم میشه. 

چرا واقعا یک آدم باید خوب باشه؟ مقصر منم که آبروداری کردم؟؟؟ مقصر منم که کارهای محمد را جار نزدم حداقل به خانواده اش هم نگفتم که آقاجان بفهمید من فرار کردم از اون شهر. من فرار کردم از خیانت های پشت سر هم محمد. من فرار کردم از بی توجهی های همه اتون. من فرار کردم از نادیده گرفته شدن. تحقیر شدن. هیچکس حاضر نیست حتی یکروز هم شرایط من را داشته باشه ولی به کجا رسیدم که حاضر به ادامه زندگی با این شرایط شدم؟؟؟؟ 

محمد بره زن بگیره!!! 

من بد بودم؟؟ 

من تنهاش گذاشتم؟؟ 

اون خوب بوده و من شدم آدم بده؟؟ 

من زن زندگی نبودم؟؟

مادرم من را آورد اینجا؟ 

تمام کسانی که راجع به من قضاوت کردن را به خودش میسپرم. 

این روزها واقعا شک کردم که آیا واقعا خدا وجود دارد مگه میشه خدا وجود داشته باشه و اینجور آدم ها راست راست تو این دنیا زندگی کنند و دیگران را تحقیر کننید 

من خودم از درون نابودم. زندگی من تباه شده. بعد این حرف ها را هم تحمل کنم. 

هیچکس نمیتوانه حال من را درک کنه مگه اینکه همه بلاهایی که محمد سرم آورده سرشون بیاد 

من کع نمیگذرم ازشون به هر حال کائنات باید پاسخگو باشه. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)