داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

بغض

خيلي دلم گرفته حس تنهايي دارم حس اينكه فراموش شدم هم خدا فراموشم كرده هم بنده خدا دلم مبخواهد فقط گريه كنم. بغض دارم. غمباد كردم. مرده متخرك شدم. فقط مشغول كارم تا نفهمم. فكر نكنم. چيزي نياز تو ذهنم كه چرا آخه. چرا من.  چرا من بايد تنها باشم. چرا نبايد ..  خدايا خودت خوب ميداني چي ميگم.  خودت خوب ميداني چي ميخواهم  خودت خوب ميداني خسته شدم يعني چي  خودت خوب ميداني تنهايي يعني چي  بي تكيه گاهي يعني چي  ولي نميدانم چرا تحويلم نميگيري. گذاشتي يك گوشه و فراموشم كردي.  ...
27 شهريور 1400

دلم گرفته

دلم خیلی گرفته خیلی تنهام یکسال و 16 روز گذشت از زمانی که خونه و زندگیم را ول کردم و اومدم شهر خودمان هیچکس به روی خودش نمیاره هیچکس چیزی نمیگه نه خانواده محمد نه خانواده خودم خیلی خسته ام از زندگی واقعا ، حس سربار بودن برای خانواده ام را ندارم، دلم برای محمد تنگ نمیشه ، دلم تنهایی میخواهد ، دلم میخواهد زود شب بشه و تنها باشم دلم برای دخترم میسوزه ، من مادر خوبی براش نیستم ،
18 شهريور 1400

خیلی خسته و مستاصلم

سلام.  چند وقته وحشتناك دلم گرفته. هميشه بغض دارم. دلم يك جاي خلوت ميخواهد كه بشينم و گريه كنم. هيچكس را ندارم باهاش درد و دل كنم نهايتا باز به اين وبلاگ پناه آوردم.  يك ماه ديگه يكسال از اومدن من پيش خانواده ام ميگذره.  خانواده محمد در اين يكسال، يكبار هم تماس نگرفتند. فقط چند باري كه پيش محمد رفته بودم بخاطر دخترم رفتيم و بهشون سر زديم. خيلي بي تفاوت برخورد مي كنند. يك كلمه حرفي نميزنند كه چرا؟ چي شد رفتي؟  اصلا برام مهم هم نيستند، اصلا بهشون فكر نميكنم. برام از صد تا غريبه، غريبه ترند.  واحدهاي ارشدم را پاس كردم با معدل فعلا ١٨. مونده فقط پايان نامه ام همچنان همه كارهاي دخترم با منه. در اين ١١...
3 مرداد 1400

واقعیت محض

خیلی ها کامنت دادند که داستانت را باور نکردیم مگه من داستان گفتم؟!  متاسفانه این واقعیت زندگی منه.  این وبلاگ را هم برای دل خودم درست کردم که گذشته ها هیچ وقت فراموشم نشه، دلیلی نداره مطلب غیرواقعی داخلش بنویسم. مگر قصدم گول زدن خودمه؟! 
15 ارديبهشت 1400

این روزهای من

این روزها خیلی دلم گرفته. ۶ ماهی میشه که اومدیم تهران. مشغول کار و تحصیلم.  مدام خودم را مشغول میکنم. هر چه میگذره به تصمیمی که گرفتم مصصم تر میشم. اصلا پشیمون نیستم که چرا اومدم. فقط سردگم هستم.  نمیدانم آینده ام چه خواهد شد، تا کی همینجوری می خواهیم ادامه بدهیم. 
8 اسفند 1399

اين روزها

از اول شهريور اومدم تهران، انتقالي گرفتم با يك پست خيلي خوب هم اومدم. هيچكس باورش نميشد ولي خودم باور دارم كه خدا همه كارها را جور كرد. در كارم بسيار موفقم البته خودم را وقف كار كردم و واقعا انرژي ميگذارم. محمد باورش نميشد ولي يكجورايي به خاطر ارتقاي شغليم نتوانست مخالفت كنه. با دخترم اومدم. قيد همه چيز را زدم. ماشبن، خونه وسايل خونه، هيچي ندارم.  نميگم مهم نيست چرا مهمه ولي آرامشم مهمتره.  اومدم خونه پدرم. حس عجيبي دارم. آرامش دارم. دو بار تا حالا رفتم پيشش. خيلي مهربان شده. تا من را ميبنع شروع مبكنه به اشك ريختن. نه اينكه بخواهد جلب توجه كنه بي اختيار اشك مي ريزه. تنها مونده. ميگه قدرت را ندانستم. قدر خانواده را ندانستم. مي...
25 آبان 1399

موارد بیشتری از خودم...

تمام کارهای دخترم بعهده منه . از زمان بارداریم، بیمارستان، پرستار بچه، مهدکودک و مدرسه و.. همه کارهاش را خودم انجام دادم برای زایمانم خودم قبلش رفتم گل گرفتم چون میدانستم محمد نمیتوانه اون چیزی را که من می پسندم بگیره، برای زایمانم که سزارین بود و وقتش را از قبل میدانستیم با خانواده خودم رفتم گفت روز قبلش نمیتوانه مرخصی بگیره و همون روز زایمان میاد بعد از عمل دیدمش دخترم را خودم بزرگ کردم شب بیداری ها ، چکاب های ماهانه و... 3 تا پرستار بچه عوض کردیم تا بالاخره یک شخص قابل اعتماد پیدا کردیم مهدکودک چقدر دوندگی کردم تا در این شهر با امکانات...
16 تير 1399