داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

خیلی خسته و مستاصلم

سلام.  چند وقته وحشتناك دلم گرفته. هميشه بغض دارم. دلم يك جاي خلوت ميخواهد كه بشينم و گريه كنم. هيچكس را ندارم باهاش درد و دل كنم نهايتا باز به اين وبلاگ پناه آوردم.  يك ماه ديگه يكسال از اومدن من پيش خانواده ام ميگذره.  خانواده محمد در اين يكسال، يكبار هم تماس نگرفتند. فقط چند باري كه پيش محمد رفته بودم بخاطر دخترم رفتيم و بهشون سر زديم. خيلي بي تفاوت برخورد مي كنند. يك كلمه حرفي نميزنند كه چرا؟ چي شد رفتي؟  اصلا برام مهم هم نيستند، اصلا بهشون فكر نميكنم. برام از صد تا غريبه، غريبه ترند.  واحدهاي ارشدم را پاس كردم با معدل فعلا ١٨. مونده فقط پايان نامه ام همچنان همه كارهاي دخترم با منه. در اين ١١...
3 مرداد 1400

واقعیت محض

خیلی ها کامنت دادند که داستانت را باور نکردیم مگه من داستان گفتم؟!  متاسفانه این واقعیت زندگی منه.  این وبلاگ را هم برای دل خودم درست کردم که گذشته ها هیچ وقت فراموشم نشه، دلیلی نداره مطلب غیرواقعی داخلش بنویسم. مگر قصدم گول زدن خودمه؟! 
15 ارديبهشت 1400

این روزهای من

این روزها خیلی دلم گرفته. ۶ ماهی میشه که اومدیم تهران. مشغول کار و تحصیلم.  مدام خودم را مشغول میکنم. هر چه میگذره به تصمیمی که گرفتم مصصم تر میشم. اصلا پشیمون نیستم که چرا اومدم. فقط سردگم هستم.  نمیدانم آینده ام چه خواهد شد، تا کی همینجوری می خواهیم ادامه بدهیم. 
8 اسفند 1399

اين روزها

از اول شهريور اومدم تهران، انتقالي گرفتم با يك پست خيلي خوب هم اومدم. هيچكس باورش نميشد ولي خودم باور دارم كه خدا همه كارها را جور كرد. در كارم بسيار موفقم البته خودم را وقف كار كردم و واقعا انرژي ميگذارم. محمد باورش نميشد ولي يكجورايي به خاطر ارتقاي شغليم نتوانست مخالفت كنه. با دخترم اومدم. قيد همه چيز را زدم. ماشبن، خونه وسايل خونه، هيچي ندارم.  نميگم مهم نيست چرا مهمه ولي آرامشم مهمتره.  اومدم خونه پدرم. حس عجيبي دارم. آرامش دارم. دو بار تا حالا رفتم پيشش. خيلي مهربان شده. تا من را ميبنع شروع مبكنه به اشك ريختن. نه اينكه بخواهد جلب توجه كنه بي اختيار اشك مي ريزه. تنها مونده. ميگه قدرت را ندانستم. قدر خانواده را ندانستم. مي...
25 آبان 1399

موارد بیشتری از خودم...

تمام کارهای دخترم بعهده منه . از زمان بارداریم، بیمارستان، پرستار بچه، مهدکودک و مدرسه و.. همه کارهاش را خودم انجام دادم برای زایمانم خودم قبلش رفتم گل گرفتم چون میدانستم محمد نمیتوانه اون چیزی را که من می پسندم بگیره، برای زایمانم که سزارین بود و وقتش را از قبل میدانستیم با خانواده خودم رفتم گفت روز قبلش نمیتوانه مرخصی بگیره و همون روز زایمان میاد بعد از عمل دیدمش دخترم را خودم بزرگ کردم شب بیداری ها ، چکاب های ماهانه و... 3 تا پرستار بچه عوض کردیم تا بالاخره یک شخص قابل اعتماد پیدا کردیم مهدکودک چقدر دوندگی کردم تا در این شهر با امکانات...
16 تير 1399

ادامه داستان زندگیم بعد از 4 سال

الان 4 سال از روزی که سرگذشتم را نوشتم میگذره. واقعیتش آدرس وبلاگم را گم کرده بود. با ارتباط با نی نی وبلاگ بالاخره پیداش کردم وقتی داستان زندگی خودم را میخواندم دلم برای حال خودم میسوخت. از خودم بدم میاد که چطور دارم این زندگی را ادامه میدهم سه سال تمام محمد عذابم داد. تا الان هم ادامه داره بخاطر یک اشتباه احمقانه یک اشتباهی که خودم بهش الان فکر میکنم گریه ام میگیره که مگه من چیکار کردم . اون فقط به من یک عزیزم گفته بود ولی من سه سال تحقیر شدم . این را بگم که تا همین لحظه هیچ خبری از اون آقا ندارم . این وبلاگ برای دل خودمه دلیلی برای نوشتن دروغ ندارم. تا همین لحظه هم من یکبار هم در زندگیم ندیدم...
16 تير 1399

سرگذشت زندگی متاهلی من

تابستون سال 84 بود و من به همراه همکلاسی های دانشگاهم ، اردوی کارورزی تفرش   بودیم که یکشب مامان زنگ زد که عموتینا زنگ زدند و میخوان بیان خواستگاری . من رو میگی داشتم از حرص منفجر میشدم و با خودم میگفتم واقعا که چقدر رو دارند اینهمه زحمت کشیدم و درس خوندم ، اونهم درس به این سختی .بعد برم با یکی ازدواج کنم که حتی دیپلم نداره .دوستهام هم شاهدن که کلی اونروز غرغر کردم . تقریبا یکسال قبلش خواهر محمد زنگ زده بود و من هم تو خواب بیداری جوابش رو داده بودم میگفت میخواستم نظرت رو راجع به برادرم بدونم که بعدها محمد تعریف کرد که ظاهرا خونه خاله اشینا مهمونی دعوت بودن و اصرار کرده بود که خواهرش تماس بگیره وق...
12 ارديبهشت 1395
41757 6 11 ادامه مطلب