داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

ادامه داستان زندگیم بعد از 4 سال

1399/4/16 21:46
نویسنده : خودم
952 بازدید
اشتراک گذاری

الان 4 سال از روزی که سرگذشتم را نوشتم میگذره. واقعیتش آدرس وبلاگم را گم کرده بود. با ارتباط با نی نی وبلاگ بالاخره پیداش کردم

وقتی داستان زندگی خودم را میخواندم دلم برای حال خودم میسوخت. از خودم بدم میاد که چطور دارم این زندگی را ادامه میدهم

سه سال تمام محمد عذابم داد. تا الان هم ادامه داره بخاطر یک اشتباه احمقانه یک اشتباهی که خودم بهش الان فکر میکنم گریه ام میگیره که مگه من چیکار کردم . اون فقط به من یک عزیزم گفته بود ولی من سه سال تحقیر شدم . این را بگم که تا همین لحظه هیچ خبری از اون آقا ندارم . این وبلاگ برای دل خودمه دلیلی برای نوشتن دروغ ندارم. تا همین لحظه هم من یکبار هم در زندگیم ندیدمش ولی حرف شنیدم تحقیر شدم .

در زندگیم تا حالا برای محمد کم نذاشتم . یعنی همین الان هم بهش بگم تو چه کمبودی در زندگی داری هیچ چیزی نداره بگه . چون واقعا براش سنگ تموم گذاشتم . یک روزهای با خودم فکر میکنم خدا من را بخاطر آسایش محمد به این دنیا آورده . مگه میشه یک آدمی در حق همسرش اینقدر خوبی کنه . نمیگم محمد آدم بدیه . نه بد نیست ولی قدردان نیست . نمک نشناسه. خائنه

یادم نمیره روزی که از طرف اداره رفته بودیم بندرعباس ماموریت . یک روز ما را بردن قشم که خرید کنیم ، برای دخترم سوغاتی خریدم . دنبال یک چکمه بودم براش، محمد تند تند تماس میگرفت که یک چکمه هم برای دختر معاونمون بخر. سایز پاش را هم گفت . خیلی هم اصرار داشت که حتما بخرم ، چند بار تماس  گرفت که مطمن بشود براش خریدم . منم یکساعتی را وقت گذاشتم و پاساژها را با همکارم گشتم و بالاخره خریدم . حالا تصور کنید از قشم اومدیم تهران و از تهران شهر خودمون . وسیله هام هم کم نبودند. اومدم و چکمه را دادم محمد و اونم برد برای همکاراش و فرداش هم تشکر کرد.

یکی دو ماه گذشت احساس میکردم محمد مشکوک میزنه . تلگرامش را در گوشی خودم نصب کردم . صبح ها دیدم به یک نفر پیام میده و شماره اش را به اسم خودش در گوشیش سیو کرده. هر روز صبح که از خونه میزد بیرون بهش پیام میداد .

نمیدانستم باید چیکار کنم . اینقدر محمد تو این 3 سال من را بخاطر هیچی عذاب داده بود که نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت

این هم واقعا اوج بدبختیه که یک زن از خیانت همسرش خوشحال بشود

یک روز خانمه پیام داد که 500 هزار تومن میتوانی به من قرض بدهی ، محمد هم بدون هیچ سوالی گفت بله حتما. وای باورم نمیشد من از محمد 20 هزار تومان پول میخواستم باید هزار تا سوالش را جواب میدادم، بعد به همین راحت به یک زن غریبه داره 500 هزار تومان قرض میده . فرداش اومد گفت یکی از همکارهام گوشواره دست دوم داره برای فروش . میخواهی برات بخرم . گفتم عکسش را بفرست ، دیدم به زنه پیام داده که عکس گوشواره را بفرسته ، داشته گوشواره اون عوضی را برای من میخریده. حالم بد شد، به روی خودم نیاوردم گفتم نه اصلا نمیخواهم .

وقتی اومد خونه جیب شلوارش را نگاه کردم و دیدم بله یک رسید atm تو جیبشه . اسم خانمه را هم نوشته بود. نسرین....

ازش عکس گرفتم و نگهداشتم

محمد صرفا در تایم اداره با این خانمه صحبت میکرد . یک روز صبح دیدم پیام داده دلم برات تنگ شده امروز می توانم بیام . اون خانمه هم ناز میکرد و ...

خلاصه خانمه گفت باشه امروز بیا دخترم نیست . دنیا داشت دور سرم میجرخید تا حالا به این وضوح خیانت محمد را ندیده بودم .

دیدم خانمه براش عکس یک ک . ا . ن .د .و .م فرستاد از تعجب داشتم شاخ در می آوردم . محمد هم بهش ابراز علاقه میکرد . الان که اینها را می نویسم حالم از خودم بهم میخوره که همچنان با این آدم دارم زندگی میکنم

خلاصه محمد قرار گذاشت که اون روز بره پیشش، محمد زنگ زد که بیا امروز من ناهار دارم بیا ببر، من امروز دیر میام یکم کار دارم . من با ماشین خودم رفتم دم شعبه اشون، ناهار را گرفتم و راه افتادم از آینه عقب ماشین نگاه کردم و دیدم رفت سراغ ماشینش و سوارش شد. راه افتادم و یکم سرعتم را کم کردم که محمد بیاد رد بشود . اومد رد شد در عرض 3 دقیقه گمش کردم . یعنی اصلا مغزم کار نمیکرد یک ماشین دیگه با همون مدل را داشتم تعقیب میکردم و اصلا نمیداستم پلاک ماشین محمد چند بود

خلاصه سر یک چهارراه گمش کردم یک جا ایستادم و فقط گریه کردم ، با اشک و زاری اومدم خونه . داشتم دیوانه میشدم

گوشی من و محمد آیفون بود و از اپل آیدی من استفاده میکرد از برنامه find friend دنبالش گشتم ببینم میتوانم پیداش کنم

نت گوشیش خاموش بود و نمی توانستم پیداش کنم . بهش زنگ زدم که کجایی، گفت بانکم. گفتم آخه زنگ زدم گفتند رفتی؟ هول شده بود گفت آره الان دراومدم یک کاری دارم زود میام . گفتم محمد بیا خونه حالم اصلا خوب نیست

دیدم خیلی ناراحت و عصبی شد. اصلا دوست نداشتم با اون حالش بیاد پیش من

اون حالش برای من نیود . دوست نداشتم پیشم باشه

بهش دوباره زنگ زدم گفتم نه ولش کن یک قرص خوردم بهتر میشم الان تو به کارت برس

دیدم سریع به خانمه پیام داد که در پارکینگ را باز کن دارم میام

این پیام ها را تو تلگرام میداد

گفت چایی بزار

زنیکه گفت آخه چایی نداریم، گفت باشه خودم میگیرم میارم

وای خدایا براش خرید هم میکنه

یعنی نمیدانید چه حالی بودم داشتم دیوانه مبشدم

با گوشی موقعیتش را پیدا کردم دیدم ثابت شده

یک مجتمع در پست ترین منطقه شهر بود . از اون چهارراهی که گمش کرده بودم فاصله اش زیاد نبود . با چشمانی اشک آلود سوار ماشین شدم و راه افتادم . خدا خدا میکردم نرفته باشه

رفتم تا دم مجتمع، مونده بودم خب که چی؟

کدام بلوکه، کدام واحده؟

محوطه مجتمع را یک دوری زدم ماشین محمد را ندیدم .

نگو پارکینگ زیرزمین داشتند

رفتم سراغ نگهبان مجتمع ، گفتم من با خانم نسرین... کار دارم کدام واحده؟ از دوستان نزدیکم هستند با هم قرار داشتیم هر چی تماس میگرم گوشیش را جواب نمیده

خلاصه اونم با کلی من من و اصرار من جواب داد

هزار تا فکر اومد تو ذهنم . برم دم خونه اشون

برم محمد را صدا کنم تف کنم تو روش

نمیدانم تا دم بلوکشون رفتم ولی جرات جلو رفتن را نداشتم

دم محتمع داخل ماشین نشستم، دیدم بعد ار نیم ساعت محمد با ماشینش اومد بیرون . خانمه هم کنارش نشسته بود . تعقیبشون کردم با اون حالم. رفتند جلوی یک atm ایستادند و خانمه پیاده شد و دوباره اومد پیش محمد و از هم خداحافظی کردند

 حال خیلی بدی داشتم

محمد بهم خیانت کرده بود اونم به این واضحی . خدا هم خواسته بود و آبروش را پیش من برده بود . محمدی که سه سال تمام عذابم داده بود تحقیرم کرده بود

 اومدم خونه رفتم سراغ ماشینش داخل داشبور دیدم کاندوم هست

ماجرا را بهش گفتم . گریه میکردم و میگفتم

اولش کتمان میکرد و منکرش میشد ولی وقتی دید همه چی را میدانم اول فاز انکار و طلبکاری برداشت که چرا گوشی من را هک میکنی و ...

خیلی پرو بود

خلاصه گفتم دیکه به من دست نزن تو از همین لحظه به من نامحرمی

الان 3 سالی از اون ماجرا میگذره با جزییات همه چیز یادم نیست ولی لحظه ای که محمد را با اون زنه داخل ماشین دیدم یک لحظه هم از جلوی چشام محو نمیشه

بعدها اعتراف کرد که بله یک زن بیوه است و فقط قصدش کمک کردن بوده. براش مواد غذایی میگرفته . نمیدانم پیش خودش چه فکری میکنه که با هالو طرفه

بعدها گفت که چند ماهی هست که میشناسنتش و بهش کمک میکنه . چکمه را هم برای دختر اون خریده . قسم خوردم که بخدا زنگ میزنم از معاونتون میپرسم راستش را بگو که بالاخره گفت

میگفت اون روز هم جلوی atm ایستادم و اون پولی را که ازم قرض گرفته بود بهم پس داد

اللع و اعلم

دیدم نمیشه هر کاری میکردم نمی توانستم با این قضیه کنار بیام

آدرس یک وکیل را گرفتم و رفتم سراغش . یکساعت ماجرای زندگیم را خلاصه گفتم . گفت میتوانی مهریه ات را اجرا بزاری و مراحل بعدی طلاق و...

8 میلیون تومان هم هزینه کل کارها میشه

من اینهمه مدت کار میکردم پس اندازی نداشتم .

خلاصه گفت مهریه را اجرا بگذاری همه حساب هاش را مسدود میکنند . پرس و جو کردم دیدم در این حالت همه همکارهاش متوجه می شوند . برادرش هم که باهاش همکار بود اونم متوجه میشه و از آنحا خانواده ها قطعا میفهمند

نقطه ضعف من هم خانواده امه که حاضر نیستم به خاطر من یک اپسیلون ناراحت بشوند

 هر چی فکر کردم دیدم نمی توانم

منصرف شدم

رویه ام را عوض کردم کارتم را ازش گرفتم

حقوقم را برای خودم خرج کردم . پس انداز میکردم و...

بعد از سه سال جرات پیدا کردم که بدون استرس و ترس گوشیم را با آرامش و نگاه بد محمد بدست بگیرم

دور برگشته بود. محمد خفه خون گرفته بود . منت کشی میکرد . وقتی بهم نزدیک میشد حالم بهم میخورد

ازش دوری میکردم . مدام تجسم میکردم که یک زن دیکه بغل محمد بوده و حالم ازش بهم میخورد

یادم نمیاد بعدش دقیقا چه اتفاقی افتاد

خودش گفت زنه از زندگیش رفته . دیگه جواب تلفنش را نمیده و این هم دیگه سراغش نرفته

میگفتم چه مشکلی داری؟ کمبودت تو زندگیه چیه؟ میگفت متاسفانه تنوع طلبم . منم اینجوری مریضم

جسمم در این زندگی و دنیا هست ولی روحم خسته است . روحم 1000 سالشه . امید به زندگی ندارم . فقط و فقط تنها دلیل زندگیم پدر و مادرم هستند و دخترم

نمیخام دخترم، بچه طلاق بشود . نمیخواهم پدر ومادرم را ناراحت کنم .

 

پسندها (4)

نظرات (2)

سهند
18 مرداد 99 17:50
سلام، دوست عزیز واقعا نمیدونم چی بگم داستانتون رو خوندم فقط اینو بگم خدا برای بنده اش عزت رو دوست داره، دوست نداره تحقیر بشه به امید روزهای بهتر امیدوارم روان همسرت بهبود پیدا کنه این  کانال  قنداب ، مربوط به موسسه مصاف، منم تازه اشنا شدم ، ویس هاشو گوش کن ، امیدوارم شرایط زندگی تون بهتر بشه و روزهای بهتر برای دخترتون @ghandaab
بانو
30 خرداد 00 1:11
عزیزم قبل اینکه این صفحه رو بخونم داستان چهار سال قبلتو خوندم و میدونی چی به ذهنم اومد؟ اینکه این مرد مریضه و حتما بهت خیانت های بیشتر و بزرگتری میکنه و هیچ وقت خوب نمیشه ​​​​و دیدم خودت در این صفحه همینو گفتی  به نظر من تو این مرد رو دوست داری درحالی که مرد زندگی نیست وگرنه این همه سال با این همه سختی تحملش نمیکردی و ناراحتی پدر و مادر و اینده ی دخترت بهانست ​​​​​​وگرنه پدر و مادر تو فقط یک بار ناراحت میشن در عین اینکه خوشحال میشن دخترشون از این زندگی به شدت بد خلاص بشه طلاق اونقدر هم زیاد شده که دیگه الان بچه طلاق بودن مسئله ی مهمی نیست کاش همون اوایل که دیدی انتخابت اشتباه بوده فرصت زندگی دوباره رو به خودت میدادی شاید مردی پیدا میشد که هم کفو تو با اعتقادو پاک باشه و بهت عشق رو هدیه میداد  و حالا هم تصمیم با خودته که چی برای زندگیت بهتره ؟ ​​​​ از خدا میخوام بهت قدرت بده که همونطور که در مسائل کاری عالی هستی بتونی برای زندگیت هم تصمیم های درستی بگیری و عالی باشی