داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

سرگذشت زندگی متاهلی من

1395/2/12 12:24
نویسنده : خودم
41,358 بازدید
اشتراک گذاری

تابستون سال 84 بود و من به همراه همکلاسی های دانشگاهم ، اردوی کارورزی تفرش  بودیم که یکشب مامان زنگ زد که عموتینا زنگ زدند و میخوان بیان خواستگاری . من رو میگی داشتم از حرص منفجر میشدم و با خودم میگفتم واقعا که چقدر رو دارند اینهمه زحمت کشیدم و درس خوندم ، اونهم درس به این سختی .بعد برم با یکی ازدواج کنم که حتی دیپلم نداره .دوستهام هم شاهدن که کلی اونروز غرغر کردم .

تقریبا یکسال قبلش خواهر محمد زنگ زده بود و من هم تو خواب بیداری جوابش رو داده بودم میگفت میخواستم نظرت رو راجع به برادرم بدونم که بعدها محمد تعریف کرد که ظاهرا خونه خاله اشینا مهمونی دعوت بودن و اصرار کرده بود که خواهرش تماس بگیره

وقتی برگشتم تهران باباینا گفتند که بهشون بگیم که بیان حالا بعدا تصمیم میگیری

اون موقعها سرکار میرفتم یعنی تقریبا 3 سال سابقه کاری داشتم و در حین تحصیلم هم کار میکردم . شرکت خیلی قدر و خوبی بود و از کارم خیلی راضی بودم

خلاصه  روز موعد فرا رسید و قرار بود که روز جمعه بیان

محمد صبح زود به همراه مامانش رسید خونمون ، شب ساعت 12 حرکت کرده بودند . من هم که فقط جمعه ها تعطیل بودم قبلش به ماماینا گفته بودم که من رو زود بیدار نکنیدها میخوام بخوابم ، چون نیتم این بود که اصلا و به هیچ عنوان این ازدواج سر نخواهد گرفت

خلاصه صبح که بیدار شدم رفتم طبقه بالا و سلام و احوالپرسی کردم و بعد از صبحانه قرار شد که با هم صحبت کنیم

نمیدونم چرا وقتی باهاش صحبت کردم یکجورایی مهرش به دلم نشست ، نمیدونم حکمتش چی بود .مسایل کلی رو مطرح کردیم و گفتیم و خندیدیم . محمد و مامانش رفتند و قرار شد که ما برای آزماشی ژنتیکی بریم و بعد صحبت های اصلی زده بشه

تو این فاصله شهریور تا مهر دو تا اتفاق مهم افتاد یکیش بدنیا اومدن خواهرزاده ام  و دیگری عروسی پسرعمومون که یکجورایی چون فامیلی بودیم تو اون عروسی همه فهمیدند که یه خبرایی بین ما هست

اولین غذا رو روز عروسی پسرعموم  برای محمد درست کردم سوپ و زرشک پلو با مرغ درست کرده بودم

جواب آزمایش زنتیک مشخص شد و گفتند هیچ مشکلی نیست تو این فاصله هم ما چند باری همدیگه رو دیدیم و با هم حرف میزدیم تا بیشتر آشنا بشیم

بعد از اینکه جواب آزمایش مشخص شد بزرگترها نشستند تا با هم صحبت کنن . پدرشوهرم انتظار داشت که چون برادر بزرگتره همه جی رو بسپریم به اون و خودش تصمیم بگیره و حرفها رو بزنه و صد البته که به نفع خودشون

این وسط باباهامون دایی اشون رو آورده بودند که اون صحبت کنه چون بزرگترشون بود هیچکدومشون نمیتونستند چیزی بگن

قبلش این رو بگم که ما سالیان سال با این عموم اصلا رابطه نداشتیم چون این عموم با ازدواج مامان و بابام با هم مخالف بود و ما خیلی خیلی کم خونه اینها رفت و آمد میکردیم . از مامانم اصلا خوششون نمیومد و هیچکس هم فکر نمیکرد که روزی وصلتی بین این دو تا خانواده صورت بگیرد

برگردیم به روز بله برون که سر مهریه به مشکل خوردن مهریه خواهرم 514 تا سکه بود و برای عموینا خیلی زیاد که با هزار اصرار 514 رو آوردند رسوند به 400 تا سکه

مهریه برام مهم نبود همین الانش هم مهم نیست ولی هیچ وقت نمیتونم زیر حرف زور برم و اینکه عموینا بخوان از همین اول حرف خودشون رو به کرسی بنشونن

قند سابیدن بالای سرم و انگشتر انداختند ولی باز خانواده محمدینا ناراضی بودند

از همون اولش هیچ ذهنیت خوبی راجع بهشون نداشتم و هر کس هم که به من میرسید میگفت وای با این مادرشوهرت چطور میخوای سر کنی هممون میشناسیمش. خلاصه محمد هم ناراحت شد و اونشب رفت خونه دخترعمومینا خوابید

من موندم. دوست نداشتم از همون اول دلخوری بینمون باشه و ناراضی یه کاری انجام بدیم به محمد زنگ زدم که بیا خودمون حرفهامون رو بزنیم . اون هم اومد و حرف زدیم که ایکاش هیچ وقت زنگ نمیزدم و اون هم نمیومد چون ده ساله که دارم به خاطر اون زنگ سرزنش میشم و همه مشکلات زندگیمون به اون زنگ ربط داده میشه.

با هم صحبت کردیم و سر مهریه 350 تا به توافق رسیدیم و صبح به خانوادهامون اعلام کردیم و قرار شد که عقد محضری رو تو شهر محمدینا انجام بدیم به خاطر وام ازدواج و ....

روز 12 ام مهرماه 84 ساعت 6 بعدظهر عقد کنونمون بود که بابای محمد نیومد محضر ، گفت که ماموریت کاری هستم و هر چه منتظر موندیم نیومد و خودمون رفتیم خیلی خنده دار بود من با اینهمه فامیل شاهد عقد کم داشتم و شوهرخاله ام رفت تو خیابون ایستاد و یکی از دوستهاش رو پیدا کرد و اومد شد شاهد عقدمون

عقد کردیم اونها هم فقط من و بابا و مامانم رو پاگشا کردند و این شد مراسم عقد و پاگشای ما . حتی نکردند خاله و شوهرخاله ام رو برای شام نگهدارند

بعد از عقد با محمد سوار موتورش شدیم و رفتیم دور زدیم و محمد زار زار روی موتور گریه میکرد بعدها تو مشاجرات بینمون گفت که از این ازدواج خیلی ناراضی بوده که ایکاش همون موقع و قبلش میگفت

دوران نامزدیمون تقریبا 11 ماه طول کشید با همه فراز و نشیبهاش و بین دو شهر اومدن و رفتند

خاطرات خوب بینمون اونقدر نبود فقط مختص لحظه های اولی بود که همدیگه رو آخر هفته ها میدیم . خاطرات بد هم کم نبود من جمله ای روزی که اومدم خونه محمدینا مهمونی و براشون مهمون اومد و من رو فرستادند زیرزمین خونشون و چند ساعت اونجا موندم که بعدا فهمیدم یه آقایی که از دهات براشون سیب زمینی پیاز و... میاره اومده خونشون بنده خدا تو دلش محمد رو برای دخترش در نظر گرفتند و اینها هم برای اینکه مثلا دلش نشکنه هیچی نمیخواستن که بفهمه و هم دل من رو شکستن هم اون پیرمرد بینوا رو . من هم اعتراض کردم که مگه من دختر سرراهیم یا کور و کرو چلاق هستم که قایمم میکنید

خواهرشوهر کوچیک خیلی سرتق بود خیلی حاضر جواب بود .تا حدی که سر بردن و چیدن جهیزیه یکدونه جارو به من از خونه نداد که بریم خونمون رو مرتب و  تمیز کنیم و من رو خیلی سوزوند

من لیسانس عمران داشتم و شاگرد زرنگ و با استعدادی بودم تو کارم هم خیلی قوی و خبره بودم . کلا دختر خیلی فعال و شاد و سرزنده ای بودم که حالا حالاها از هیچی خسته نمیشدم

این رو به خاطر اون گفتم که وقتی محمد خونه خرید من خیلی خوشحال بودم و محمد گفت که من خیلی خوشحالم و پدرشوهرم در حضور مادرشوهرم و من گفت چرا که نباید باشه تو خواب هم چنین چیزی رو نمیدید . وای من رو نمیگی داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم

همون موقع موجودی من از محمد بیشتر بود . بعد چرا که نباید خوشحال باشه.

کم کم به موعد مراسم عروسیمون نزدیک میشدیم من با شرکت تسویه حساب کردم و قرار شد که بیام شهر محمدینا . خلاصه یکروز اومدند دنبالم و از خانواده ام خداحافظی کردم و دیگه هیچ وقت نشدم دختر مجرد اون خانواده و خونه و زندگی من شد یه شهر دیگه و کنار یه مرد دیگه .

دو ساعت تمام از دم خونمون گریه کردم و مادرشوهر و پدرشوهر و محمد صداشون اصلا در نیومد که بخوان آرومم کنند منم این کم محلی اینها رو میدیم بیشتر حرص میخوردم و ناراحت میشدم و اینکه برای هیچکدومشون اصلا مهم نیستم

با همه سختی ها و تلخی های زندگیمون با هم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یه سقف. میگذرم از بار سنگین مراسم عروسی که روی دوش خودمون دو نفر بود و بماند اتفاقاتی که در عین مراسم عروسی و قبل و بعدش افتاد و کادوهای عروسیمون رو مادرشوهرم نداد و من هم سر اون باهاشون بحث کردم و...

شب عروسیمون هم اصلا خوب نبود و فردا صبحش هم نمیدونم سر چی با محمد بحثم شد و پای آیفون حرفهای زشتی بهم زد و اشکم رو درآورد .

زندگی میگذشت تا اینکه یکی دو ماه بعد مامان محمد از محمد پرسیده بود که اونها به تو برگه سلامت دخترشون رو دادند یا نه . و اونهم گفته بود نه و محمد هم رفته بود به بابام زنگ زده بود که بله دختر شما فلان مشکل رو داره و میگم که متوجه بشید ولی من باهاش زندگی میکنم. میخواست منت سر بابام بزاره

من رو میگی وقتی شنیدم داشتم منفجر میشدم که چطور تونسته آبروی من رو براحتی پیش بابام ببره و اونطوری باهاش حرف بزنه . کمر بابام رو با این حرفش شکونده بود که بابت این موضوع هیچ وقت از مادرشوهرم نمیگذرم

یکروز رفتم دکتر و موضوع رو بهش گفتم خیلی ناراحت بودم وایشون هم بعد از معاینه گفت که شما همچنان سالم هستید و فقط در صورت زایمان طبیعی این اتفاق می افته . کلی دعوام کرد که همون موقع برام برگه سلامت صادر کرد و من هم اومدم دادم محمد گفتم برو نشون مادرت بده تا خیالش راحت باشه

یکی نبود بگه تو اگه واقعا این برگه برات مهم بود چرا تو مدت 11 ماه عقدمون یکبار ازمون نخواستی و گذاشتنی بعد از مراسم عروسی میگی . حالا شرایط من خاص بود و خدا خواست که ناحق، حقم ضایع نشه. ولی این شده اولین عقده و غده من.

روزهای سخت و خوش میومد ومیگذشت دعوای بین من و جاریم و دعواهای بین من و محمد و اختلافاتی که بینمون بود کم نبود

نمیدونم محمد از همون اول با ازدواج با من راضی نبود و دلش با من نبود، ولی من اومده بودم که زندگی کنم. روایت با لباس سفید رفتن و با کفن بیرون اومدن

 شروع به بهانه گیری کرد که من از رابطه با تو لذت نمیبرم و من رو مجبور کردکه برم دکتر زنان و اون هم خدا ازش نگذره بدون صحبت با من گفت بیا عملت کنم و رفتم بیمارستان و پرستارها تا شنیدن عملم چیه و خودم تنهایی اومدم خیلی خیلی دعوام کردند حتی محمد هم پیشم نمونده بود و رفته بود سر کارش

تک و تنها رفته بودم که بخاطر محمد خودم رو زیر تیغ جراحی بدم . اون هم عملی که 40 روز طول میکشید خوب بشم و 40 روز باید استراحت مطلق میبودم و سختیش در حد سزارین بود . حالا بماند خطراتی که ممکن بود برام داشته باشه چون هنوز بچه ای نداشتم

خلاصه بعد از یک مدت دوباره غرغرهای محمد شروع شد و از دوست هاش میگفت که زن صیغه میکنند و زن دوم دارند

من تو دوران نامزدی برای اینکه میزان دوست داشتنم رو بهش نشون بدم بهش گفتم که من دوست دارم اونقدر دوستت داشته باشم که همیشه بهترین ها رو برات بخوام و اگه روزی بفههم که با من ارضا نمیشی و من نمیتونم خوشبختت کنم بهت اجازه میدم که خودت بری و زنی رو صیغه کنی تا لذت زندگیت رو ببری ولی هیچ وقت محمد رو تا این حد دوست نداشتم ولی اون حرف من رو جدی گرفته بود و تا تقی به توقی میخوره میگه خودت چنین اجازه ای رو به من دادی

این وسط با کمترین امکانات موجود سعی میکردیم بهمون خوش بگذره و مسافرت های مختلف میرفتیم

ولی هنوز هم ته دل محمد ناراضیتی از من و زندگی بود

محمد تو دوران مجردی عاشق دختری به اسم سریه بود که بخاطر اختلاف فرهنگی خانواده اش اجازه چنین وصلتی رو نداده بودند که ایکاش میدادند . محمد من رو دوبار مغازه ای برد که ازش لوازم آرایش خرید کنم که بعدها فهمیدم این همون مغازه سریه بوده و در حالی که من داشتم خرید میکردم از شاگردش، محمد هم داشت با اون دختره حرف میزد

این اولین جرقه خیانت محمد به من بود و بعد از اون این اتفاق بارها و بارها افتاد

محمد رو تشویق کردم که درسش رو ادامه بده دیپلمش رو گرفت و بعدش دانشگاه شرکت کرد

با همکلاسی های دختر دانشگاهش اخت شد و با یکیشون که همکار داروخانه اش هم بود بساط مهر و محبت راه انداخت من رو تا دم خونه اشون برد و بعد بهش اسمس داد که چقدر خوشگل شده بودی و من هم با کلی جنگ و بد و بیراه دختره رو از زندگیم انداختم بیرون . حالا بماند که انگ امل بودن و خیلی چیزهای دیگه رو شاید با محمد بهم زده بودند

یکبار من و محمد رفتیم داروخانه و محمد رفت داخل که سریع کاری رو انجام بده و برگرده که دقیقا یک ساعت و نیم من دم داروخانه منتظرش شدم تا بیاد . نگو آقا داره با دوستهاش اونجا خوش و بش میکنه

کسر شانش میشد من رو ببره به اونها نشون بده

روزها میگذشت و شبهای که من تو تنهایی گریه میکردم و اشک میرختم خیلی زیاد بود . حالا دیگه من سرکار میرفتم و کار میکردم تو کارم موفق هم بودم

وقتی باردار شدم بی محبتی خانواده محمد به اوج خودش رسید و در طول دوران بارداری حتی یکبار هم حالی از من نپرسیدند و با وجود ویار شدید تو یه شهر غریب یکبار هم به من سرنزدند و حالی ازم نپرسیدن که در ماه آخر بارداری خیانت محمد به من برای بار چندم رو متوجه شدم و صدای ضبط شده اش با یکی دیگه از  دوست دخترهای  دوران مجردیش و ابراز علاقه و عشق نسبت به هم تو صداشون دیونه ام کرد

تو اون حال با ویار شدید و یه بچه تو شکمم چه کاری از دستم برمیومد که انجام بدم . هیچ کاری نمیتونستم بکنم بغیر از اینکه اشک بریزم و جالبش این بود که محمد این رابطه روخیانت نمیدونست و میگفت بابا بیا ببین مردهای دیگه چه کارهای که نمیکنن

دخترم بدنیا اومد و بعد از دو ماه برگشتم سر خونه و زندگیم و سختی های بزرگ کردن دخترم رو به جون خریدم و تا شش ماهگی دخترم یک نفر از اقوام محمد هم بهمون سر نزد و حالی ازمون نپرسید .

زندگی روال خودش رو طی میکرد و من دیگه سعی کرده بودم حساسیتم رو کم کنم و انتظاری از خانواده شوهرم نداشته باشم ، چرا که با این انتظار و برآورده نشدنش فقط خودم زجر میکشیدم تا اینکه یکروز متوجه شدم که محمد با خواهر همون دوست دختره دوباره رابطه برقرار کرده . البته بعدا گفت که خواهرشه و وقتی من فهمیدم تو روی من ایستاد و من رو دیونه و احمق خوند پیش دختره و از خونه زد بیرون تا اون رو آروم کنه و از دلش صحبتهای من رو در بیاره

چه حالی میشدم وقتی روز به روز میفهمیدم که دارم با کسی زندگی میکنم که از همون اول به من هیچ علاقه ای  نداشته.

بعد از اون اتفاق ، اتفاقی صحبت هاش رو با یکی از همکارهای خانمش که به ظاهر دوست من بود رو دیدم که کلی از من پیش اون بد گفته بود و من رو تا اونجایی که تونسته بود خار و ذلیل کرده بود . حالا من از همه جا بیخبر کلی پیش اون خانم کلاس میزاشتم

نگو تمام سر و راز زندگی ما دست به دست مردم این شهر داره میچرخه

این دعواها و اختلاف ها گذشت. دیگه بهم ثابت شده بود که علاقه محمد به من صفره

تو این مدت یادم رفت بگم که در طول این 9 سال نکته ای که من رو بیشتر از هر چیز دیگه شکنجه میداد و زجرم میداد بی پولی من بود . محمد اخلاقش این بود که همه درآمدمون دست اون باشه و کارت من هم دست اون بود و انتظار داشت که من هر وقت پول لازم داشتم بهش بگم و اون هم به اندازه نیاز به من بده ولی آمار هر آنچه رو که میخواستم بخرم رو باید میدونست و بهش میگفتم حتی یه بستنی رو .

من هم غرورم اجازه نمیداد که تند تند ازش پول بخوام و این میشد که خیلی مواقع با وجودی که خودم کار میکردم  و چه بسا درآمدم از محمد بالاتر هم بود دست و بالم تنگ بود و هیچ پولی نداشتم

این موضوع که فقط در سه خط بیانش کردم خیلی خیلی تو روحیه من تاثیر بد میزاشت و هر چقدر هم باهاش صحبت میکردم میگفت اصلا دلیلی نداره زن و شوهر از هم حسابشون جدا باشه ولی هیچ فکر هم برای این نمیکرد که من بی پول نباشم

خیلی موقع ها تو این سالها به خاطر این موضوع تحقیر شدم و سرزنش شدم . بارها شده بود که خرید میرفتیم تهران و من همیشه از دیگران پول قرض میکردم و میگفتم میدم . کی ؟ خدا میدونه !!

حق هم داشتند خود محمد هم بود و میدید که خواهرش داره هر روز صبح زود داره میره سرکار و همیشه دستش خالیه اون هم اعتراض میکرد

جالب بود پولی که دست دو تا خواهرشوهر خانه دار من بود بیشتر از من بود

من هیچ وقت نتونستم کسی رو مهمون کنم یا هدیه ای برای عزیزانم بخرم تا اینکه بعد از 9 سال به این فکر افتادم که برای خودم کارت جداگانه ای باز کنم و یک مفدار پول توش پس انداز کنم که سرجمع شاید یک میلیون و پانصد هم نشد ولی همون رو وقتی محمد فهمید به اندازه صدو پنجاه میلیون تومن بهم حرف و تهمت زد و رو اعصابم راه رفت و سرزنشم کرد

آخرین خیانت محمد( البته تا اونجایی که من اطلاع دارم) موضوع دخترعمومون بود که تو امریکا بود و من باهاش خیلی صمیمی بود و محمد دوباره یاد دوران مجردیش افتاده بود و یکی دیگه از دوست دخترهای دوران مجردیش بود که بساط عشق و عاشقی رو بااون راه انداخته بود و یاد دوران قدیم میکردند و خیلی خیلی با هم صمیمی شدند تا حدی که پا رو فراتر گذاشته بودند ووارد حریم خصوصی هم شده بودند که من متوجه شدم و جفتشون کلی معذرت خواهی کردند

من رفتم تهران دو روز و بعد از اینکه برگشتم دیدم محمد بجای اینکه پشیمون بشه پا فراتر گذاشته و رفته برای خودش سیم کارت جداگانه خریده که بیشتر و راحتر با هم در ارتباط باشند و کلی هم از من بد گفته بودند و من رو دیو و احمق و فضول و.... خیلی چیزهای دیگه خطاب کرده بود

دیگه طاقت نیاوردم و تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو به دیوار بکوبم و زجه بزنم و خودم رو بزنم. قلب و دلم دیگه تکه تکه شده بود و دیگه توان این رو نداشتم که خودم رو سرپا نگهدارم . محمد دیگه برام مهم نبود و همون روز فراموشش کردم و بهش گفتم من دیگه کاری باهات ندارم دیگه راحت باش، دیگه خسته شدم که برای زندگیم بجنگم، دیگه خسته شدم از اینکه میبنم همسرم پشت سر من با کسانی حرف میزنه که لیاقت حتی دوستی من رو ندارند . فقط دارم باهات زندگی میکنم که دخترم بدون پدر ومادر بزرگ نشه و باز به هیچکس هیچی نگفتم و فقط ریختم تو خودم و زندگیم رو کردم تا پارسال

از تنهایی و بی محبتی محمد به تلگرام پناه آورده بودم . خیلی هم فعال بودم و تو اکثر گروه های نقشه فعالیت میکردم و فعالیت داشتم تا اینکه زندگیم بهم ریخت به خاطر یه اشتباهی که خودم مرتکب شده بودم

تو اون گروه ها پیش میومد که خصوصی پیام بدن و سوال بپرسن که وقتی حس میکردم یکی قصد مزاحمت داره سریع بلاکش میکردم و در غیر اینصورت کاملا رسمی جوابش رو میدادم هیچ مشکلی نبود تا اینکه یکروزه یه پسره بود  تو گروه های نقشه و من هم تو اون گروه ها بودم .یه گروه بود آرشیو فایل های نقشه که یه شرکت   ایجاد کرده بود و من مدیریت میکردم و فقط توش فایل میزاشتیم یکبار این پسره اومد اونجا و4-5 تا خط پشت سر هم سوال پرسید راجع به یکی از موضوع ها . اونجا قرار نبود کسی سوال بپرسه فقط فایل میزاشتیم

من هم به اون شرکته  گفتم یکی داره نظم گروه رو بهم میزنه و اون هم سریع اون رو از گروه آرشیو اخراج کرد که ظاهرا رفته بود با اون شرکته  کلی حرف زده بود و به گروه برگشته بود از اونروز ازش بدم اومد .

گروه ها ی کودکی رو که ایجاد کردم با همکارم  ، لینکش رو گزاشتیم تو همه گروه های تلگرام که هر کس خواست خودش عضو بشه تو گروه های اون شرکت هم لینکش رو گزاشته ام و ظاهرا از طریق اون لینک این پسره هم عضو گروه کودکی شده بود

کلا خودم گروه ها رو  می چرخوندم و این هم خیلی پرو بود و خودش به دیگران امر و نهی مبکرد که مطلب غیرمرتبطه یا فلان مطلب رو نگذارید و ......

چند روزی که شمال بودیم این گروه ها رو کلا این میچرخوند . خودش برای خودش اینکار رو میکرد و چون اونجا اینترنت نداشتم من هم نمی تونستم مدیریت بکنم،اونجا اسمس داد که فلان کس اینجوری میگه شما چرا چند روزه تو گروه ها نیستید دارند نظم گروه ها  رو بهم میزنن . من هم گفتم مسافرتم و هیچ کاری نمی تونم بکنم. اونموقع ظاهرا خونه اشون بوده و استراحتش بود و چند روز کامل میتونست برای گروهها وقت بزاره  

تا اینکه برگشتیم و یکروز که اداره بودم زنگ زد و خیلی رسمی حرف زد و بهانه آورد در مورد گروه ها و گفت یه سوال داشتم و راجع به اون زنگ زدم

من کلا ازش خوشم نمیومد. خیلی پرو بود و اصلا بهش رو نمیدادم . میگفت تو گروه من رو نماینده انتخاب کن که اگه شما نبودید من مدیریت کنم

من هم نوشتم تو گروه که، من هیچ نماینده ای ندارم

حتی یکبار از طرف خودش به دو نفر ایراد گرفته بود که شما چرا چنین مطلبی گذاشتید و به من گفت که بهتره اینها رو حذفش کنید که من باز اینکار رو نکردم و گفتم اشکال نداره

خلاصه ای چند باری ضایع شد و گفت میخوام شما رو کمک کنم ولی شما همش رو من ضایع می کنید من اینهمه زحمت میکشم و به گروه های کودکی سر میزنم ولی شما باز من رو ضایع میکنید تو گروه

تا اینکه یکروز به یه گروه شعر و ادب دعوتم کرد اونجا شعر و متن میزاشتند . من زیاد فرصت نداشتم که تو اون گروه برم که برگشت گفت شعرها و متن های قشنگ رو براتون میزارم و شخصی برام میفرستاد

تمام این اتفاقات تو تلگرام بود

منتهی چون ماموریت خارج از استان بود و سرکار بود فقط تو خوابگاه اینترنت داشتند و وقتی بیرون از خوابگاه و سرکار و بیابون بودند اینترنت نداشت و اسمس میداد

چه بسا که اگه اونجا هم اینترنت داشت دیگه اسمس نمیداد

اون زمان مقارن بود با اختلافات من تو محل کار با معاونمون. که یکروز خیلی عصبانی بودم و دلیلش رو جویا شد و من هم گفتم به خاطر کار و فلان موضوع

یکبار هم ما برای پروژه امون در اداره میخواستیم از شرکتهای نقشه استعلام کنیم که شرکت اینها هم جزو قدرترین شرکتهای نقشه بود.که برگشت گفت ما یه شرکت خودمون داریم میشه اون هم باشه که گفتم نه باید گرید داشته باشه و گفت به بچه ها بگم ببینن میتونن گرید بگیرن . که غیرممکن بود یکسال خود گرید طول میکشه تا بگیره

تمام این اتفاقات در طول دو هفته اتفاق افتاد و 90 درصد صحبت های ما راجع به گروه های کودکی  بود و نقشه

دقیقا فکر میکنم همون دو هفته شد رابطه من و این آقا . اون هم اون تایم رو ماموریت بود تو یکی از شهرهای غربی و تو یه پروژه نقشه که عکس پروژه هاش رو هم میفرستاد یکبار گفت کاش یه عکس از خودتون میدیم که من گفتم به هیچ وجه و آدرس سایتی که مربوط به پروژه امون بود رو داده بودم نگو تو  اون عکسم رو دیده بود . اون هم عکس از پروژه اشون و نحوه کار با دستگاهها و نوع دستگاهها که خاص بودند رو میفرستاد

اینها رو میگم که بگم موضوع اصلی صحبت ما فقط کار بود و رشته امون و بحث سر گروهای اون شرکت که تو تلگرام بود و متفرقه اشون گروه کودکی و شعر و ادب

من حتی نمیدونستم چند تا خواهر و برادرن . و واقعا اصلا نمیدونستم ماشینشون چیه و خونه اشون دقیقا کجای کرجه . در مورد ندیدنمون هم این رو بگم که تا دهه اول ماه رمضون ماموریت بود یعنی تا یکهفته بعد از فهمیدن محمد و یکهفته باید تهران میموند و دوباره برمیگشت و من اصلا تو اون مدت از استان خارج نشده بودم که بخوام ببینمش

اصلا و ابدا یکبار هم در مورد اینکه با هم قرار بگذاریم حرفی نزدیم، شاید چون واقعا هیچکدوممون قصد دیدن همدیگه رو نداشتیم از نزدیک

بدترین جرم اون فرستادن متن و شعرهای احساسی بود

تو اون روزها خیلی به محمد میگفتم که محمد میشه بیشتر خونه بمونی وکنارمون باشی ولی همه زندگیش شده بود کار و باشگاه و استراحت تو خونه . وقتی برای ما نداشت

به عنوان یه سرگرمی به این رابطه نگاه میکردم . نمیخواستم زندگیم خراب بشه و زندگیم رو تحت شعاع قرار بده و چندین بار هم که دیدم داره از حالت رسمی خارج میشه سریع جلوش رو میگرفتم و میگفتم من یه زن متاهلم و بچه هم دارم . هیچ وقت از اختلافم با محمد باهاش حرف نزدم و هر وقت حرفی میشد فقط تعریف و تمجید محمد رو میکردم که خیلی همسر خوبیه و اهل تفریحه و تمام نقاط مثبت محمد رو میگفتم که بفهمه من از زندگیم راضیم و فکر دیگه ای نکنه

یکشب که اون یه پیام توتلگرام فرستاد محمد اون رو دید من رو عزیزم خطاب کرده بود و محمد خیلی عصبانی شد من خیلی بدم میومد که من رو عزیزم خطاب کنه یا حتی با اسم کوچیکم . ولی خوب تو تهران هم که بزرگ شده بودم  دیده بودم که خیلی ها اصلا براشون مهم نیست و کلا اینجوری بزرگ شده اند ولی بهش تذکر میدادم و اونهم میگفت ببخشید حواسم نبود

من اون پیام رو پاک کردم و شروع دعوای من و محمد از اینجا بود

اونشب هم داشت راجع به یکی از افراد تو گروه بحث میکرد که اونجوری خطابم کرد و محمد دید و باقی قضایا

اینها اتفاقات دو هفته بود تا اینکه محمد فهمید و ماجرا از اینجا شروع شد

مونده بودم و مستاصل بودم که چیکار کنم . من نباید این اشتباه رو میکردم وقتی میدونستم که محمد دوست نداره من با یه مرد غریبه ای حرف بزنم و حرف زده بودم

تو فکرم این بود که محمد فکر خواهد کرد من دارم تلافی میکنم وحتی فکرش هم آزارم میداد . تمام زحمتی که برای زندگیم کشیده بودم و تمام استواری که داشتم و در برابر همه مشکلات پیش همه ایستاده بودم داشت از بین میرفت بخاطر هیچی

خیلی خیلی ناراحت بودم و اون هم از این مسله خیلی ناراحت بود که باعث شده زندگی من دچار چالش بشه

هر چی به محمد میگفتم من کاری نکردم باور نمیکرد هر چی میگفتم هیچی نبود باور نمیکرد . مطمن بودم که اگه بخوام واقعیت رو بگم باور نخواهد کرد وقتی اون پسره دید که هیچ فایده ای نداره و محمد قبول نمیکنه توصیه کرد که با مشاوری که تو گروه کودکی بود و خیل سرشناس و سر بود صحبت کنم  به مشاور همه واقعیت رو گفتم و اعتراف کردم که من میدونم اشتباه کردم و نباید با ایشون حرف میزدم ولی زدم و اون هم اعتراف کرد که من یه اشتباه کاملا احمقانه انجام دادم

مشاور باورم کرد . اون فهمید که من مرتکب چه اشتباهی شدم با سرگذشتی که از خودم تعریف کردم فهمید که من اصلا نمیتونم اونی باشم که محمد فکرش رو میکنه . مگه میشه یکروزه من  اینقدر خراب بشم که بخوام اون کارهای که محمد میگفت رو انجام بدم .

به مشاور در مورد محمد و اخلاقهاش و خیانتهاش توضیح دادم که راهنماییم کنه و اون هم کلی دعوام کرد که تو چطور تونستی اینهمه مدت با همه مشکلات کنار بیایی

محمد اس میداد و من جواب میدادم و باز هم جملاتش رو تکرار میکرد روزی سی تا اسمس میداد و باید جوابش رو میدادم دیگه کارم تو اداره شده بود جواب دادن اسمسهای محمد . سرم مدام تو گوشی بود. داشتم از درون خورد میشدم هم بخاطر اینکه الکی الکی افتادم تو گود و محمد دور برداشته ، محمدی که 9 سال خطا کرده حالا شده مدعی و من به خاطر یه اشتباه احمقانه متهم بودم و باید جواب میدادم

از درون داشتم زجر میکشیدیم و میسوختم . خیلی فکر میکردم که چه کردم و در حق چه کسی بد کردم که خدا رو خوش نیومده . من واقعا کاری نکرده بودم بغیر از اینکه فقط با این پسره دو هفته حرف زده بودم اون هم به جان دخترم اوج صحبت های ما دو تا شعر و متن ادبی بود که اون برام میفرستاد و یا کلمه عزیزم و دوستت دارم و دوست داشتن بود . همین . ولی حالا داشتم توبیخ میشدم و تنبیه میشدم . محمد میگفت پرینت اسمس در میارم و وقتی سرچ میکردم میدیدم که امکانش نیست

من مثل محمد راحت نبودم که برگردم تو روش و بگم اون به من شعر ومتن میفرستاد و چهار تا کلمه احساسی میگفت همین ها برای من خیلی زیاد بود . من تو مجردیش هم از بس درگیر درس و مدرسه و دانشگاه و کار بودم هیچ وقت فرصتی برای اینکارها نداشتم و اصلا اهلش نبودم. نمیخوام خودم رو پاک و مبرا جلوه کنم دارم واقعیت رو فقط مینویسم اینجا کسی نیست که مجبور باشم بهش دروغ بگم

من نمیتونستم اصل ماجرا رو برای محمد تعریف کنم و محمد هم فکرهای میکرد که اصلا در مخیله من هم جای نمیگرفت . انگ خائن بودند و انگ اینکه من باهاش قرار گذاشتم . انگ اینکه اومده این شهر و من رو دیده و حتی یکبار انگ اینکه خونمون اومده و....

خلاصه هر چی که دوست داشت بارم میکرد و حجب وحیای من اونقدر بود که نمیتونستم اعتراف کنم و بگم بابا جرم من فقط همونه که نوشتم

محمد میگفت بیا مهریه ات رو ببخش و من طلاقت بدم و بعدش صیغه ات میکنم و باهات زندگی میکنم . یعنی من اینقدر خوار و ذلیل شدم . یعنی من اینقدر حقیر هستم و بی کس و بی پناه که چنین کاری رو بخواد بکنه و به خاطر این اشتباه من رو اینجوری تنبیه کنه

به مشاور گفتم . به پدر ومادرم نمیتونستم بگم . میگفتم احساسی تصمیم میگیرن و فقط اعصابشون خورد میشه تنها کسی که میتونستم بهش بگم و رو کمکش حساب کنم مشاور بود . وقتی بهش گفتم گفت چرا میخوای مهریه ات رو ببخشی و همه این سالها کوتاه اومدی تو هم انسانی و شخصیت مستقل داری چرا باید  اینقدر وابسته اون باشی و از اون پول بگیری. گفتم این حرفها رو بارها و بارها پدر و مادرم هم به من زدند . اون هم گفت بله پدر ومادرت درست گفتند و تو باید به حرفهاشون گوش میدادی .

برای اینکه بتونم با مشاور صحبت کنم شماره خواهرم رو گرفته بودم و با شماره اون تلگرام نصب کرده بودم و از طریق اون باهاش ارتباط داشتم

بماند که بعدا محمد خواهرم رو هم خائن خطاب کرد و اون رو هم گناهکار خوند. به نظر اون خواهرم و خانواده ام باید می ایستادند و میدیدن که چطور من دارم اینقدر تحقیر میشم به خاطر هیچی .

ولی محمد تو راه دادگاهها بود و داشت از من شکایت میکرد ومن بیخبر از همه جا .

به بابام زنگ زده بود گفته بود و من رو بی آبرو خطاب کرده بود . مامانم هم مثل من دیگه به ستوه اومده بود و زنگ زد به من و گفت ما همه میشناسیمت حتی محمد بگه که با چشمای خودم دیدم که این به من خیانت کرده ما باور نمیکنیم . اشتباه کردی خطا کردی با یکی حرف زدی جهنم الان پشیمونی . خواست باهاش زندگی کن نخواست هم بیا قدمت روی تخم چشمامون .به اونها کل ماجرا رو گفتم و گفتم که خودم میدونم اشتباه کردم ولی به محمد نمیتونستم بگم . چون مطمن بودم که اگه به محمد میگفتم باز هم ول نمیکرد و میگفت قضیه فراتر از این حرفهاست حکایت" کافر همه رو به کیش خود پندارد" بود . دکتر مشاور میگفت که من تو این سال ها استقلال خودم رو از دست دادم و دیگه هیچ شخصیتی ندارم از بس همه جا پیش محمد کوتاه اومدم . میگفت تو چرا اینقدر خودت رو خوار و خفیف میکنی وقتی تو کاری انجام ندادی و حتی من هم به اون ایمان دارم چرا اینقدر پیش محمد با حالت مقصرانه حرف میزنی

نهایتش میخواد از هم جدا بشید که قاضی مطمنن تحقیق میکنه و هیچکس به خاطر یه کلمه دوست داشتن تو رو متهم نمیکنه

این پسره هم تو این گیر و دار از من یا از اون دکتره هر از چند گاهی پیگیر میشد که بکجا رسید نتیجه چی شد. بار آخر بهش گفتم که من اصلا به حرف های دکتر اعتقاد ندارم و احساس میکنم که هیچ کمکی به من نمیکنه و اوضاع رو خراب تر میکنه و بهش گفتم من همسرم رو خیلی دوست دارم و شما باعث شدی که اینجوری گند به زندگی من زده بشه. اون هم گفت شما خودت هم تکلیفت با خودت مشخص نیست . تا زمانی که خودت خودت رو مقصر بدونی کسی نمیتونه کمکی بهت بکنه . تو حتی نمیتونی بیگناهی خودت رو ثابت کنی . معلومه که من و دکتر نمیتونیم به شما کمکی بکنیم تا زمانی که خودت خودت رو باور داشته باشی

راست میگفت من از بس از اینکارها نکرده بودم همین صحبت کردن برای من خیلی بود . برای دیگران چیزی نبود

یکم بحث کردیم و اون هم گفت من هم زنم رو دوست دارم و یه تار موی زنم  رو به هیچکس نمیدم ، تو همه سختی های زندگی و اکثر ماموریت های کاری من پا به پای من اومده

خلاصه دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم و ازش هیچ خبری نداشتم و فقط با این دکتره صحبت میکردم و مشورت میکردیم

دیگه اصلا بحث این پسره نبود

بیشتر حرف و بحث مشاور سر بقیه مشکلاتی بود که من تا اونموقع داشتم و از همه اشون کوتاه اومده بودم و اون هم خیلی ناراحت بود که چرا من اینقدر کوتاه اومدم

اون پسره برای من همون مرداد مرد و از زندگیم رفت بیرون و دیگه هیچ وقت ازش خبر نداشتم و  ندارم.

بعد از یک مدت محمد گفت که بله من شکایت کردم و متن اسمس ها رو در اوردم و تو پلیس امنیته . اصلا باورم نمیشد که محمد چنین کاری کرده . مگه من چیکار کرده بودم که باید اسمم تو دادگاه و پلیس امنیت بره

باورم نمیشد. اشک میرختم و به حال خودم افسوس میخوردم که چقدر حقیرم .من که با وجود خیانت های پی در پی محمد و دخترهای که باهاش بود . من چقدر حقیر شدم که من اسمم همه جا رفته ولی اسم اونها هیچا نیومده

در حالی که حرفهای بین محمد و اونها کجا و حرفهای من کجا

اگه کاری کرده بودم نمیسوختم . میگفتم کردم الان هم دارم مکافات میشم ولی مگه میشه به خاطر یه اشتباه که صدبار هم معذرت خواستم اینجوری باید توبیخ بشم

تو این بین عقده های مامانم و خواهرم هم از زندگی من دهن باز کرده بود و اعتقاد داشتند که این زندگی از اولش اشتباه بوده و الان هم جلوش رو بگیریم دیر نیست و جدایی شما به نفع من خواهد بود . من کلا تمام این مدت داشتم میجنگیدم برای زندگیم و پیش هیچکس دم نمیزدم . با ااینهمه اختلاف بینمون یکبار برای قهر خونه کسی نرفتم و نزاشتم کسی از خانواده من و اون متوجه این اختلاف بشن

حالا محمد از من شکایت کرده بود . من به پلیس امنیت رفته بودم . خنده دار بود . به چشم متهم به من نگاه میکردند . مرده خودش هم تعجب کرده بود و میگفت ما موردهای داریم که حرف های خیلی زشتی و غیر شرعی بین دو نفر رد وبدل شده ولی خدا رو شکر ما متن اسمس های شما رو خوندیدم و دیدیم که متن صحبتهاتون به هیچ وجه مثل دیگران نیست . ما از متن اسمس هاتون متوجه شدیم که شما خودتون خیلی آدم معتقدی هستید خدا رو شکر ولی به هر حال یه صحبت های احساسی بینتون بوده که من به قاضی هم میفرستم و کامل راجع به شما هم توضیح میدم

محمد همه اینها رو فهمید ولی بعد از یک مدت دوباره گیر داد که نه شما همگی سر من گول زدید ومن رو فریب دادید . ولی من میدونستم جایی که اون رفته و شکایت کرده شوخی بردار نیست . کسانی که بخاطر چهار تا جمله ای احساسی آدم رو احضار میکنند و به روشون میارن مگه می تونستند بیخیال من بشند اگه موردی بینمون بود .

خیلی وحشتناک بود . هم محیطش و هم همون مرده که پلیس امنیت بود ولی محمد میگفت آدم های خیلی خوبی بودند . من که خوبی ازشون ندیدم . اشتباه من در این حد رو به من تذکر داد ولی وقتی یه چشمه از خیانت های محمد رو بهش توضیح میدادم مانعم شد

ولی محمد ول کن نبود بارها و بارها ازم خواست که کل ماجرا رو ریز به ریز براش بگم و بنویسم و من هم تصمیمم رو گرفته بودم که دیگه به حرفهای مشاور گوش نکنم و همه چی رو بهش توضیح بدم ولی فایده ای نداشت حرف اصلا تو مغز این بشر نمیرفت.

اصلاانگار دوست نداشت باور کنه که من گناهکار نیستم و گناهم همونیه که گفتم

تا همین الانش که دارم می نویسم باهاش درگیرم و اصرار پشت اصرار شب و روز و نصف شب که شما همدیگه رو دیدید

واقعا اینقدر دیدش نسبت به من سطحیه که فکر میکنه من واقعا میتونستم با اون قرار بگذارم . آخه راجع به من چجوری فکر میکنه

ولی از اینکه اینهمه مدت همش در حال اثبات خودم هستم خیلی خسته شدم . آخه من همینم . همینی که میبنی. همینی که میگم . چرا به اجبار میخوای به من القا کنی که من اون رو دیدم

چرا میخوای مهریه ات رو ببخشی و همه این سالها کوتاه اومدی تو هم انسانی و شخصیت مستقل داری چرا باید  اینقدر وابسته اون باشی و از اون پول بگیری. گفتم این حرفها رو بارها و بارها پدر و مادرم هم به من زدند . اون هم گفت بله پدر ومادرت درست گفتند و تو باید به حرفهاشون گوش میدادی  

و کلی حرف دیگه

اونروزی که تو زنگ زدی و گفتی فردا میرم دادگاه دادخواست طلاق بدم اون هم گفت باشه تو هم سفت و سخت بایست و کوتاه نیا و خودت رو کوچک نکن

این همه مدت خودت رو کوچک کردی چی شده

خودت باعث شدی که راجع بهت اینطوری فکر کنه

راست هم میگفت تا حدودی

تا همین الانش هم راجع به این پسره من خودم باعث شدم که تو حرف هام رو باور نکنی و وقتی یکبار هم ندیدمش تو کلی تهمت دیگه به من زدی و من نتونستم اونجوری که باید و شاید در برابر تو بایستام

بحث این شد که تو به بابام زنگ زده بودی و ماجرا رو تعریف کرده بودی و من به  دکتر بابایی گفتم و گفت  لازم باشه من زنگ میزنم باهاشون صحبت میکنم و همه ماجرا رو براشون تعریف میکنم تو کاری نکردی .بخاطر یه عزیزم و دوستت دارم هم هیچ قاضی و دادگاهی تو رو متهم نمیکنه

درسته نباید اینکار رو میکردی و یه اشتباه بچگانه و مزخرف بوده ولی به خاطر این هیچکس نمیتونه تو رو متهم کنه بزار بره شکایت کنه بزار بره دادخواست طلاق بده

دیگه خسته شده بودم یکروز محمد دوباره رفته بود پرینت شماره ها رو گرفته بود و معترض بود که تو بعد از اینکه من فهمیدم باز با اون پسره حرف زدی و دیگه باید جدا بشیم و حتی قبل از اینکه حرف من رو بشنوه به بابام زنگ زده بود و گریه کرده بود

بابام هم زنگ زد به من و دعوامون شد و من هم گفتم بابا به چه زبونی بگم من کاری نکردم . میخواد طلاق بگیره بگیره ولی بعد از طلاق میخوام تو همین شهر بمونم و زندگی کنم و بچه ام رو بزرگ کنمتا بهش ثابت کنم که بود و نبود اون برام مهم نیست و چه باشه و چه نباشه من با هیچ احدالناسی نیستم و نخواهم بود

حتی فکرش رو هم کرده بودم که اگه جدا بشیم تو همین شهر میخوام بمونم و کارم رو ادامه بدم و بچه ام رو هم بزرگ کنم تا بهت ثابت کنم که من واقعا دلبسته و عاشق کسی نیستم

به خاطر حرف محمد  تمام نرم افزارهای اجتماعیم رو پاک کردم به خاطر محمد فیس بوک و .... رو کلا حذف کردم تا خودم رو بهش ثابت کنم ولی مرغ فقط یه پا داشت و این کارها تو کت محمد نمیرفت

چیزی که از اون روزها تو ذهنم مونده و هنوز هم فکر کردنش آزارم میده شکایت محمد از من تو دادگاهه بود اینکه مردی که همه وجود و زندگیم رو نثارش کردم و خانواده و همه کسم رو به خاطر اون گذاشتم کنار و باهاش اومدم تو شهر خودش زندگی میکنم چطور تونسته به خاطر یه اشتباه از من شکایت کنه

چطور تونسته این همه مدت من رو نشناسه و فکر کنه که من واقعا با یه مرد غریبه قرار گذاشتم

یعنی شناختش از من در حد همین بوده

اوج احساس و رابطه ما فقط تو اون دو هفته بود و تو شعرها و متن های که اون برام میفرستاد و چهار تا کلمه عزیزم و جانم و دوستت دارم

اینها جرم منه و من بخاطر این جملات و این کلملت دارم یکسال شکنجه میشم و از محمد حرف میشنوم . نمیدونم حالا هم محمد باید بگه خدا رو خوش نمیاد

من که بابت همین کلمات هم از محمد کلی معذریت خواهی کردم دست رو قرآن گذاشتم که من بعد بهت وفادار خواهم موند و هیچ رابطه ی با هیچ احدالناسی نخواهم داشت

مهرماه همون سال رفتیم شمال و مفصل با هم حرف زدیم گفت میخوام اینجا چال کنم همه این اتفاقات رو و دیگه تمام کنیم ماجرای دکتر مشاور رو بهش گفتم و گفت بهش اسمس بده که دیگه بهمون انرژی نده (دکتر مشاوره انرژی درمانی میکرد و میگفت که با انرژی میتونه حال محمد رو خوب کنه )

من هم ازش بابت این مدت تشکر کردم و گفتم ما زندگیمون روبراه و دیگه انرژی نده لطفا و اون هم آرزوی موفقیت کرد و همه چی تموم شد .

البته اونموقع تموم شد و تا همین الان که اردبیهشت ماه این قضیه ثابت کردن خودم ادامه دارم که هر روز دوباره یه متن و یه اسمس و یه درخواست

ولی دیگه واقعا از سنگ شدم و هیچ حسی ندارم . همه حس های درونیم مرده و کاملا جسم مرده هستم

پسندها (6)

نظرات (11)

احسانی
13 اردیبهشت 95 9:47
خیلی طفلکی هستی. همونی که خودت نوشتی حقیر شدن! اینقدر برای حفظ زندگیت خودتو حقیر کردی که دیگه نمیشه جمعش کرد. وقتی می گی تحصیلکرده ای و تو کارت موفقی باور نمی کنم . یه دختر دهاتی درس نخونده بهتر از تو می تونه شخصیت و محیط خودشو مدیریت کنه مگه یه پسر چقدر ارزش داره دار و ندارت رو بدی بهش و همش بخوای خودتو توضیح بدی و توجیه کنی؟
خودم
پاسخ
اتفاقا شاید باورتون نشود ولی در کارم بسیار موفق هستم. مدیر هستم و مدیر نمونه کشوری برای سه سال متوالی . ذهنم پر از ایده و خلاقیته . میدانید از چه چیز کار کردن خوشم میاد از اینکه وقتی زحمت میکشی پاسخ زحمت هات را میگیری نتیجه اش را می بیینی. چیزی که هیچ وقت در زندگیم ندیدم . نتیجه این همه گذشت و ایثارم. اینهمه خوب بودنم را نگرفتم .
زهرا
5 تیر 98 13:58
با توجه به متنی که نوشتی باید بگم تو کاملا از پس زندگی خودت برمیای چرا جدانمیشی چرا تنهایی ادامه نمیدی چرا شخصیت خودتو به دست نمیاری .دوباره زندگی کن دوباره نفس بکش دوباره عاشق شو دوباره زنده شو
خودم
پاسخ
عشق؟؟؟ زندگی؟؟؟ مگه وجود هم داره . میدانید من در زندگی چقدر محبت نثار محمد کردم . چه کارها براش کردم ولی نتیجه..... بخدا میدانم همین الان هم از محمد جدا بشوم هیچ چیز هم بهم نده باز خیلی خیلی بهتر از تمام اطرافیانم زندگیم را میجرخانم . توان و انرژی بالای دارم ولی طاقت دیدن اشک های مادرم و ناراحتی پدرم را ندارم .
مرجان
12 شهریور 98 23:29
فقط برای همین خانوم باید متاسف بود که انقدر سست اراده و بی شخصیت بوده که دیگران سالها تحقیرش کنن...خلایق هر چه لایق
خودم
پاسخ
دقیقا در زندگیم سست اراده ام قبول دارم . نمیتوانم با این مسله کنار بیام که ناراحتی خانواده و دخترم را ببینم😔

11 اسفند 98 23:42
دلم سوخت 🤕
خودم
پاسخ
خودم هم خیلی روزها دلم برای خودم میسوزه 😔
علی
18 شهریور 99 7:56
به نطر من شما وقتی اشکلات و خیانت های شوهرتون رو میدید قبل از بجه دار شدن باید پیش چند تا مشاور با تقوی  و عاقل میرفتید که راهکار بده و اگر واقعا راهکار درست جدایی بود جدا میشدید الان هم به نطرم با حجت الاسلام شهاب مرادی مشکلتون مطرح کنید سایت دارن ایشون در ضمن از خدا بخواید راه درست رو جلو پاتون بذارع
sepide
10 مهر 99 22:56
به نظر من طلاق بگیر و خودت زندگیتو از نو بساز... اینی ک تو ازش تعریف کردی دیگه زندگی نیست که داری همه ی تلاشت رو میکنی که خراب نشه.. یه کمی هم به خاطر خودت زندگی کن 
خودم
پاسخ
دخترم، پدر و مادرم. من كه فقط براي خودم زندگي نميكنم. مسول هستم در برابر كساني كه دوستشان دارم. 
حسین
20 آبان 99 11:50
سلام 
نمیدونم از سالی که این متن رو نوشتی تا الان که پاییز 99 هستیم، چه اتفاقاتی افتاده و زندگی شما به کجا رسیده؛خانمی که شما توصیف کردی در اون زمان ، از اعتماد به نفس کافی برخوردار نبوده،خانمی که به شدت درگیر طرحواره ایثار و ترسِ از دست داده شدن داره ، همه به شما می گفتن که ادامه این روند اشتباهه ولی هیچکس نمیتونسته درک کنه که چرا شما به این روند غلط ادامه میدی؛شما اول باید با یک روانشناس واقعی و ماهر (و نه کسی که مدعی انرژی درمانیه) چندین جلسه صحبت میکردی و روی خودت و قوی کردنِ خودت از لحاظ روانی کار می کردی .

شاید باورش سخت باشه،منم تا مدتی قبل برای سالها درگیر موضوعی شبیه به مورد شما بودم! رفتن به شهر دیگه از تهران به خاطر خانمم،مشکلات کاری و مالی،تمام درآمدم تو خونه هزینه شد،خیانت خانمم برای چندمین بار به زندگی مون و.... 

اما یک روز به خودم اومدم و به جای تحمل تحقیرهای ظالمانه خانمم ،به قوی کردن خودم پرداختم ،برخلاف میلش مجددا درس خوندم ،برخلاف میلش برگشتم تهران برای کار،برخلاف میلم به خاطر پسرم مونده بودم و  امروز برخلاف میلم میخوام برای همیشه ترکش کنم ...... 

الان کمی حالم بهتره .....
امیدوارم اکنون در حال خوبی زندگی کنی 
خودم
پاسخ
منم برخااف ميلم ١٤ سال زندگي را گذاشتم و اومدم خانه پدريم. بيخيال همه چيز شدم. نميدانم آينده برام خيلي گنگه
مصطفی
22 آبان 99 8:52
بنظر می رسه داستانت تخیلیه ....وگرنه ادم اینقدر ضعیف و بی اراده نمیتونه باشه اونهم با این پدرو مادر و باین تحصیلات و تجربه کاری بعدشم بچه تهران باشی تو رسانه ها هم باشی ... یعنی دختری با این وضعیت امکان نداره اینقدر احمق ضعیف و بی اراده باشه بنابراین همه داستان یه دروغه......... 
خودم
پاسخ
كاش دروغ بود. كاش ميشد زمان به عقب برميگشت هبچ وقت ازدواج نميكردم. تنها دلگرمي و اميد من تو زندگي نفسمه. دخترمه. 
افشین
7 دی 99 19:15
من هر چی فکر میکنم تو ذهنم نمیگنجه که این داستانی که گفتین واقعی باشه اما اگه واقعی باشه نظرم اینه که باید شوهرتون رو طلاق میدادین و زندگی رو به تنهایی میگزروندین،کسی که لیاقت زندگی کردن با شما رو نداره همون بهتر که حذفش کنید.
fatemeh
21 خرداد 00 14:12
سلام دوست عزیز،من اتفاقی امروز بااین وبلاگ آشنا شدم و از بس زیبا و جالب نوشته بودی علی رغم مشغله زیادی که داشتم دست از کارکشیدم و تمام متن رو خوندم....باید بگم یه جورایی من هم مثل شما هستم و متاسفانه اعتمادبنفس دفاع از خودم رو ندارم😢همیشه فکر میکردم چون نتونستم کار درست و حسابی برای خودم دست و پاکنم البته ناگفته نماند توی زمینه تحصیلی اینطور نبوده.....بهرحال انسان ها با استعداد ها و روحیات متفاوتی خلق میشن ای کاش منم میتونستم توی زمینه شغلی مثل شما پیشرفت کنم.
ماریاماریا
2 آبان 00 7:08
🥺🥺🥺🥺چقد غم انگیز 😭😭جدا شو دیگه چقد تحمل اخه